نمیدانم در اوج گرمای اینروزها چه بر سر ابر ها امده است…
ناگهان بغضی به رنگ سرخ و نارنجی درون سیاهی شب به خود گرفت…
شب در سکوت فرو رفته بود…
که نم نمک بارید و باز ارام گرفته و بغضش را فرو خورد…
امشب اما انگار طاقتش تمام شده بود…
ابرها اشک می ریختند، انقدر که دیگر نم نم که هیچ، خبری از هواشناسی به گوش میرسید…
سیل غم ابر ها در راه است….
ممنوعه ای نوشته بودند از کودکی ام که به زیر باران نباید بروم…
این ممنوعه را امشب قفل شکسته و به زیر اسمان رفتم…
سکوت بود و صدای فریاد رعد و برقی که از گلوی بغض شکسته ی اسمان و ابر هایش به گوش میرسید…
تمام جانم خیس و اشکی شده بود…
نمی دانم بعدش چه می شود…
ولی میدانم عجیب همدرد اسمانم و محتاج فریادی از جنس رعد و برقش…
#به_قلم_خودم
#شکوفه_عشق
فرم در حال بارگذاری ...